عبدالحسین عاشق که بود؟
عبدالحسین آخرین فرد ساکن در روستای «محمدآباد کوره گز» بود که در سالهای پایانی زندگانی خود به تنهایی در آن روستا سکونت داشت و حدود یک سال پیش در سن هشتاد و پنج سالگی درگذشت و مدفن او در شهر خور است. او در جوانی عاشق «رقیه» دختر عموی خود، که در شهر «خور» ساکن بود شد و از بستگان خود خواست که به خور بروند و رقیه را که «رقی» صدایش می کردند برای او خواستگاری کنند. از آنجایی که خانواده عموی او شهرنشین و متمول بودند، فامیل عبدالحسین می دانستند که عموی او دخترش را به روستا نمی فرستد و از این رو به درخواستش توجهی نمی کردند. بالاخره یک روز عبدالحسین به تنهایی به راه می افتد و به خانه عموی خود در خور می رود و شخصاً رقیه را از او خواستگاری می کند. عموی بی رحمش با چوب به جان او می افتد و او را از خانه خود بیرون می کند. عبدالحسین شبانگاه با تنی کبود به خانه پسر خاله خود می رود و او عبدالحسین را پناه می دهد. پس از آن عبدالحسین با دلی شکسته به روستا بر می گردد و در عشق «رقی» می سوزد و می سازد و همچنان از اطرافیان خود می خواهد که به نزد عمویش بروند و او را راضی کنند. راوی می گفت که تا دهها سال بعد با وجود آنکه رقیه ازدواج کرده بود، عبدالحسین باور نمی کرد و می گفت که رقی هنوز در خانه پدری است و بروید پدرش را راضی کنید.
فامیل عبدالحسین که بی تابی او را می دیدند نقشه ای کشیدند و دختری را در خور برای او خواستگاری کردند و مجلس عروسی برگزار کردند و او را به جای رقیه کنار عبدالحسین نشاندند به این تصور که پس از گذشت سالها عبدالحسین قیافه رقیه را فراموش کرده و باورش می شود که عروس، رقیه است ولی عبدالحسین متوجه شده و مجلس عروسی را ترک می کند و به خانه اش باز می گردد و تا آخر عمر با یاد او زندگی می کند. او در سالهای پایانی زندگانی بیمار شد و توسط برادر و برادر زاده هایش نگاهداری شد و کمتر از یک سال پیش زندگانی را بدرود گفت. روانش شاد و راهش بی رهرو باد!!
علی اکبر قلمی بهمن ماه 90
* مطالب بالا را بر اساس شنیده های خود از برادر زاده مرحوم عبدالحسین نوشته ام و کوشش کرده ام که در انتقال شنیده ها به نوشتار، کم و کاستی پیش نیاید.
من علی اکبر قلمی هستم. شصت و اندی سال سن دارم و از هنگام تولد تا کنون در اهواز ساکن هستم. در سازمان آب و برق خوزستان و شرکت برق منطقه ای خوزستان شاغل بوده ام و از تاریخ 25/12/88 بازنشسته شدم. در این وبلاگ پندارها و نگرش های خود را در باره هر آنچه که در پیرامون خود می بینم به خصوص در مورد محل کارم که بهترین ساعتها از بهترین سالهای زندگیم در آن به هدر رفت و همچنین سرگذشت تلخ و شیرینی را که از سر گذرانده ام می نویسم. منظورم از محل کار که گاهی از آن با نام سازمان و یا شرکت یاد می کنم هر دو شرکتی هستند که در آنها کار کرده ام. در این میان ممکن است از کسانی که در پیدایش این خاطرات نقشی داشته اند نام ببرم و ایرادی در این کار نمی بینم چرا که نقش آفرینی آنان بخشی از زندگی من بوده است. تلاش می کنم که همچون نیاکان خود که راستی را یگانه راه و دروغ را بلایی همسان دشمن و خشکسالی می دانستند، راستی را پاس بدارم تا کسی را آزرده نکنم و در این راه از ایزد پاک یاری می جویم.